نيمه شب در دهليز خموش
ضربه پايي افكند طنين
دل من چون دل گلهاي بهار
پر شد از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده است
جستم از جا و در آينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه، لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آينه ز آه
گيسويم درهم و لبهايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر مي كرد هر دم شتاب
گويي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تقديم يه محمد رهگذر عزيز
و سپاس از حضور گرم شما در بلاگ و نيز مطالب پر بار بلاگتان
پايدار باشيد