سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سبک جدیدی از زندگی

سبک جدیدی از زندگی

هوالحق

با سلام فرارسیدن عید سعید غدیر خم سالروز طلوع خورشید

ولایت در آسمان امامت، عید تکمیل رسالت محمدی را

به محضراقا صاحب الزمان (عج) و همه عاشقان راه آن

امام همام تهنیت باد.

 

کودکم.....

 

روزی تو نیز سر از خواب خامی بر می داری و می بینی که پروانه درونت

پس از سالیان سال سعی و تلاش و کوشش در زیبا زیستن بیدار شده و اینک تو

گرچه خدا نیستی، ولی گویا پسر خدا شده ای. پسری که تمام صفات پدر را در

خود جمع دارد. ببین تفاوت راه از کجاست تا به کجا:

-         دسته ای وقتی ناسزایی می بینند یا می شنوند، حیوان صفت دوصد چندان

پاسخ می دهند.

-         دسته دیگر انسان وار دم فرو می بندند و در درون خویش می ریزند و شاید

نفرینی هم بکنند.

-         دسته سوم ...... بماند.

- اما تو دیگر حقیقت را می دانی و به روشنی می بینی که ناسزا گوینده یا

مریض است و یا مغرض و هر کدام از برخوردهای گفته شده، غرض و مرضش

را بیشتر می کند. پس بهتر است از خدا درمانش را بخواهی و خدا گونه در

شفا و تربیتش بکوشی.

این ها می شود ویژگی های خدایی، دانش، صبر، بینایی

توان کنترل، مدیریت خود، شکیبایی

هدایت دیگران به جایگاه مناسبشان، از خود گذشتگی و مانند آن، یعنی هر

آنچه دورنمایش در خرد و فطرت غبار گرفته ات موجود است، اما به دست

فراموشی سپرده ای. حال رسیدن به چنین چشم اندازی چگونه ممکن است؟ این

حرف دل کودک درون من است آیا این بسان قصه شاه پریان و آرزوهای

دخترک کبریت فروش نیست؟

می گویم: نه! عزیزم اگر کرم ابریشم توانست پروانه شود، من نیز می توانم

برهما و اهورا و خدای درونم را متجلی سازم. تنها چیزی که لازم است،

پیله زندگی ای با کردار نیک است.

 

                                                       ( ادامه دارد)



سبک جدیدی از زندگی

هوالرئوف

با سلام و عرض تبریک به مناسبت فرارسیدن عید سعید قربان به محضر

اقا صاحب الزمان (عج) و شما دوستان گرامی.

مهم نیست که قفلها دست کیست، مهم اینست که کلیدها دست خداست.

از ته دل دعا می کنم که شاه کلید تمام قفلها را از خدا عیدی بگیرید.

 

سرآغاز گفتار قسمت ششم

 

5 – به کجا می رویم؟

کودک درونم در حال چرت زدن است، انگاری از طولانی شدن حرف هایم قاطی کرده،

لب می بندم و زیر چشمی نگاهش می کنم، دهن دره ای کشیده و می گوید:

اینها همه درست اما آخرش که چی؟ این همه به قول تو خوبی وارزش به کجا می رسد؟

گیرم آسایش مادی زاده دانش و تکنولوژی را با خرد خود اسیر کردی و با حفظ

ارزش هایت هم به آرامش معنوی رسیدی، آیا این هدف است یا نه، باز هم

نردبان پشت نردبان.

جواب می دهم: نه!.....

من یکی، برای هدف بخصوصی زندگی نمی کنم. بجز ...... زیبایی

آری زیبایی تنها ....

چیزی است که مرا به خود می خواند تا هدف و انگیزه زندگی آن، یک زندگی زیبا

و نیک باشد.

وقتی ایده من چنین بود و چنان شدم، هدف تو هم  چنان بود و اینچنین شدی.

من و تو،ما شویم و جهان را زیبا می سازیم. همه جا می شود صلح و صفای بهشت،

همه چیز می شود لذت و این ادامه دارد تا آخری که باید بیاید. چنین نکنیم چه کنیم؟

وقتی طبیعت هستی به من شعور اختیار و حق انتخاب داده، اگر بین زیبا و

زیبا تر گیر کنم، آیا انتخاب زیبا زشت نیست؟ چرا؟ پس ولو من در حال حاضر

به آسایش و آرامش نسبی رسیده ام، اما باز هم می روم تا به زیباترین حد ممکن

برسم که این همان بهشت موعود است با پهنه ای به پهناوری آسمانها و زمین،

دنیا و آخرت هرچه هست و نیست.

قصه ای بگویم، خستگی ات در رود:

گویند روزی باغبانی باغی ساخت و وقتی به بر نشست، سه رفیقش را خواند تا

میهمانی ترتیب دهد یکی میوه فروش بود، دیگری نقاش و سومی پدری روحانی.

هر سه بر سر موعد مقرر رسیدند. در باغ باز شد و هر سه وارد شدند، پدر

روحانی دراز گوشی داشت که به محض ورود در گلستان دنیا شروع کرد به

خوردن، فقط می خورد. علف ها، میوه ها، برگ ها را، گلها و حتی زیبایی

را می جوید. اینها همان آدم های تاجر مآب دسته نخست اند.میوه فروش وقتی پا

به باغ گذاشت، در تمام این زیبایی ها چیزی جز میوه ها نمی دید. به گونه ای که

تمام حسش را برده بود و هیچ چیز دیگر نمی خواست.

مرد نقاش هم وضعی بهتر از او نداشت. فقط رنگها را می چرید. ترکیب ها ،

تفاوت ها، و تشابه ها نظرش را به خود جلب می نمود. این دو نمود همان دانشمندان

دسته دوم اند، که جهان را فقط از دریچه عینک تخصص خود می نگرند و غیر از

آن چیز دیگری را نمی بینند. گویا دانش هم به آنها روشنی داده و هم تاریکی.

اما مرد روشن بین وقتی وارد شد، گلی را بوئید، برگی را از زمین برداشت،

بر چشم گذاشت و بوسید. سیبی را از جوی آب بر گرفت و چشم به آسمان دوخته،

می خورد و زیر لب می گفت:

اینها همه زیباست اما ای زیبا آفرین، تو کجایی که زیباترینی.

این خود بهشت است، یک بهشت جسمی، فکری . روحی و آنهای دیگر هر سه

از جهلی جهنمی رنج می برند و خود نمی دانند.

 

 

                                                       ( ادامه دارد)



سبک جدیدی از زندگی

هوالعالم

سرآغاز گفتار قسمت پنجم

اما جهان آدمهای دسته دوم، جهان دانش است و پیشرفت تکنولوژی ، این جا

حال و هوای تازه ای دارد. چرا که فکر و اندیشه دیگردردست حیوان ها نیست.

بلکه دانش برای دانش است تا برسد به آسایش مطبوع و مطلوب. اما اینجا نیز

دو اشکال وجود دارد:

یکی این که این آسایش تا به کی؟ تا به کجا؟ آیا آسایش خود هدف است یا نردبانی

است برای توسعه ای بیشتر و بالا رفتنی بهتر تا رسیدن به آنچه شایسته آن هستیم

که این هم خود برای این دسته معمایی است؟ و دومین مشکل اینکه اگر آدم های

دسته اول در این دانش رخنه کنند، دیگر باید با همه چیز وداع کرد. چون این دسته

بسیار آسیب پذیرند و قابل نفوذ. آن وقت این آدم های پیشرفته، عاری از انسانیت،

همچو دزدی خواهند شد که با چراغ بیاید هم زودتر می دزدد و هم زبده تر.

اما جهان آدم های دسته آخر، جهان انسانیت است. می خورند و رشد می کنند

همچون گیاهان. احساس دارند و حرکت، همانند حیوان ها. اما فکرو اندیشه شان

نه مثل دسته اول در خدمت تجارت است و نه همچو دسته دوم فقط برای دانش و

آسایش. بلکه اینجا همه چیز اسیر است و تنها عقل، امیر.

عقل است که آنها را می راند یا به خود می خواند، به آنها می گوید که آسایش

مادی بدون آرامش معنوی آری یا نه، حدود و صغورش تا چه حد است. عقل

می گوید همچو دیگر کرم ها فقط برای کنکاش و جستجو از ستون های دانش

و تکنولوژی بالا نروند. بلکه پروانه درون خود را رها کنند و با تمام توانمندی هایی

که طبیعت در وجودشان به ودیعت نهاده، بالا بپرند.

کرم و پروانه، هر دو زندگی می کنند اما یکی با لولیدن و دیگری با پریدن.

هر دو غذا می خورند، یکی بر گنداب می نشیند و دیگری بر نیلوفر مرداب.

هر دو عشق بازی می کنند، یکی تحت کنترل هورمون های خود، کور و نابینا و

دیگری آگاهانه، این جاست که زندگی معنی پیدا می کند و ارزش و بهایی دارد که

حتی می ارزد آدمی برایش جان بدهد.

 

                                                       ( ادامه دارد)



سبک جدیدی از زندگی

هوالرحمن

سرآغاز گفتار قسمت چهارم

   با سلام  و عرض تبریک به مناسبت ولادت با سعادت هشتمین اختر

تابناک امامت علی ابن موسی الرضا (ع) خدمت اقا صاحب الزمان (عج)

وشما دوستان گرامی امیدوارم که دراین روز توفیق زیارت با سعادت

 ونوکری این امام همام نصیب و روزی همه عاشقان و دوستدارانش

 قرار گیرد.

1-    چه باید بکنیم؟

طفل کودک درونم از اعماق ناخودآگاهش نفس راحتی می کشد و با مکثی

کوتاه می گوید:

خوب چه زیبا! اکنون فهمیدم که مادرم، طبیعت است به همین خاطر در

دامانش آرام می گیرم و به این جهت خلق و خوها و شکل ها متفاوت است.

یکی سیاه می شود و دیگری زرد. آن یکی سرخ می شود و آخری سفید.

آنان که خاکشان به هم نزدیک تر، اخلاق و رفتارشان شبیه تر و آنان که

زمین تربیتشان دورترمتفاوت تر.

اما حالا چه؟ حالا باید چه کنیم؟

به او می گویم: یادت هست فرجام خوشه های گندم را، سرانجام گوسفندها و

جنین های درون شکم مادران را، آدم ها هم همین طورند بعضی ....

- بعضی این شعور مرموز را فقط در راه رسیدن به آسایش بیشتر در تغذیه،

رشد، احساس و حرکت به کار می گیرند. یعنی یک زندگی سراسر حیوانی،

هر روز هم سرعتشان بیشتر می شود، آخر هم می میرند و دوباره به گردونه

بر می گردند.

- برخی دیگر این سرمایه را در راه تحصیل دانش و تکنولوژی خرج می کنند.

ولی باز هم برای رسیدن به هدف قبلی ،اما این بار با تمدن و نظم. لیکن آنها هم

با دسته نخست، سرانجامش یکی است.

دسته سوم ... بماند.

- اما، دسته آخر در کار صنعت، سعیشان بر این است که با تمام توان فکر

و اندیشه، قسمت خود را از جلگه حیوانات جدا کرده و باز هم در توسعه زندگی

خود بالاتر روند.

این جاست که آدمی، انسان می شود.

جهان آدم های دسته اول، جهان تجارت است. همه چیز پر از دوز و کلک، خدعه

و فریب و از عقل هم اگر سخنی هست، فقط برای سود هست و بهره وری. در

اینجا آدم ها پا بر روی همه چیز می گذارند. تنها برای اینکه خود از ضرری

برهند یا به سودی برسند.‌‌  

دیگر حتی ارتباط پدر و پسر،دخترو مادر مفهومی ندارد. چه رسد همسر و

شوهر یا دوست و رفیق، مگر تا زمانی که تاریخ انقضایش نرسیده باشد. این

جا اگر قانون هم باشد، قانون جنگل است پر از جنگ و ستیز، خون و آتش

درست همچون حیوان های جزیره دکتر مورو که گرچه به ظاهر آدمی اند.

اما خردشان در خدمت حیوانیتشان است و قدرت عرض اندامی ندارد.

 

                                                       ( ادامه دارد)



سبک جدیدی از زندگی

هوالعزیز

سرآغاز گفتار قسمت سوم

کودک درونم باز می پرسد. پس.....

3-    ماچه؟ کجابوده ایم؟ چگونه بدین جا رسیدیم؟

می گویم،اما قصه ما،زیباترین جای قصه اینجاست. روزی که آب و آفتاب

خاک و باد، دست به دست هم دادند تا دانه ای جوانه ای بزند زندگی ما در

این دنیا شروع  شد.

ریشه با شعوری به دیرینه تولد دانه، سرحال و سرزنده، آب و مواد غذایی

خاک را می بلعد تا جوانه این صفحه از تاریخ هم نمیرد وهم بروید و بروید.

لایه های تاریک خاک را با دانشی برگرفته از مادر طبیعت، پس می زند یا

دور می زند تا سر از خاک برآورد. اینجا آفتاب به یاری خاک و آب می آید

تا او را به کمال مطلوبش برساند و او از پیش می داند که چه باید بشود،

سیب یا گندم، هیچ گاه هم اشتباه نمی کند.

برجاذبه زمین پیروز می شود. با حرکت اسموزی، غذا را به شاخه ها و

ساقه ها و میوه های درخت می رساند. پیشاپیش می داند که تا چه اندازه

بالا ببرد که دورترین میوه تازه رسته از زندان خامی هم خوراکش را

بخورد و سرریز هم نداشته باشد. یعنی یک سیستم منظم پیشرفته و حساب

شده آب رسانی.

این شعور مرموز به او می آموزد که به چه سان خواب خود را با فصول

منظم سال تنظیم کند و ازاین چیزها که تو در پیشینه خود به یاد نمی آوری،

حال در این بین:

خوشه گندم به زمین می افتد می میرد و دوباره به همان گردونه قبلی در

خاک باز می گردد.

خوشه دیگری را می چینند و رنگی می زنند و آذین کلبه نو عروسی

می کنند و می ماند تا دوباره به گردونه برگردد.

خوشه سوم ... بماند.

اما آخرین خوشه را گوسفندی می خورد، در دستگاه گوارش او بدل به

خون می شود. به سلولهای او می رسد.می بینی چگونه شعوری که غیر

ازتغذیه و رشد در گیاه چیزی نمی دانست، اینک چگونه از استاد خود

طبیعت ، حرکت و احساس را هم تولید می کند و موجود تازه ای می سازد

به نام، حیوان.

گوسفندی می میرد،درخاک می شود ومی پوسد تا دوباره به گردونه برگردد و...

گوسفند بعدی را گرگی می درد، می خورد و می ماند تا بمیرد و به خاک

برگردد و دوباره ....

گوسفند سوم ... بماند.

اما آخرین گوسفند را درکشتارگاههای صنعتی می کشند و تکه تکه می کنند

و در فروشگاه های پروتئین می فروشند، پدر من می خرد، می پزد و

می خورد،در دستگاه گوارش بدن او تبدیل به مواد غذایی تجزیه شده و در آخر

خون می شود، هر ذره ای از این خون به سمت و سویی می رود و یکی دوتاهم

در دستگاه تناسلی او بدل به اسپرماتوزوئید شده، در شب شیفتگی به دستور

هورمونهای ترشح شده ازغدد داخلی، در رحم مادر من میهمان او می شود و

من بازهم بالاتر می آیم و این گویا دومین منزلی است که من به یاد نمی آورم.

نطفه که بیست میلیون آن بر سر سوزنی جای می گیرد، به تصاعد هندسی

لختی خون شده، گوشتی شده و ظرف چهارماه با شعوری غیر قابل تصور

تبدیل به جنبن می گردد که تا این جا بلداست،تغذیه، احساس، رشد و حرکت

را همچون قبل دوباره سازی کند. اینک ...

جنینی تا همین جا می آید، می ماند و می میرد تا دوباره به گردونه خاک

برگردد و تکرار شود.

جنین دیگری تا بدین جا می آید، ناقص می ماند و ناقص به دنیا می آید.

ولی فقط زندگی گیاهی حیوانی دارد.

جنین سوم ... بماند.

اما آخرین جنین کامل تر می شود تا حدی که شعور تو درتوی طبیعت،

مجموعه ای در او بوجود می آورد به نام مغز با پیچیدگی های جسم

صنوبری که می تواند بی اندیشد، بفهمد، کشف کند، بسازد، انتخاب کند

و ... یعنی آدمی.

آری، اینچنین آمده ایم و اکنون اینجاییم.

 

 

                                                       ( ادامه دارد)



Weblog Themes By Pichak

<< مطالب جدیدتر ........ مطالب قدیمی‌تر >>

لینک های مفید

درباره وبلاگ


محمد رهگذر
این وبلاگ به توصیه استاد عزیز دکتر سید علی اکبر هاشمی جهت استفاده دوستان از نوشته های و تحقیقات ایشان بنا گردید.

بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 157327